داستانی جدید از “سیندرلا” : انگلیسی و فارسی
1.   One sunny afternoon, out of nowhere, appeared the Fairy Godmother.
Cinderella
said “Fairy Godmother, what are you doing here after all
these
years?” The Fairy Godmother replies “Well Cinderella, since
you
have lived a good, wholesome life since we last met, I have
decided
to grant you 3 wishes. Is there anything for which your
heart
still yearns?”
Cinderella
is taken aback, overjoyed and after some
thoughtful
consideration
and almost under her breath she uttered
her first
wish.
“I wish I was wealthy beyond comprehension.” Instantly
her
rocking
chair was turned into solid gold. Cinderella was
stunned.
Cinderella
said “Oh thank you, Fairy Godmother!” The Fairy
Godmother
replied “It is the least I can do. What is your second
wish?”
Cinderella looked down at her frail body and said: “I wish I
was
young and full of the beauty of youth again.” At once, her wish
having
been desired, became reality, and her beautiful youthful
visage
had returned. Cinderella felt stirrings inside her that had
been
dormant for years and long forgotten vigour and vitality began
to
course through her very soul. Then the Fairy Godmother spoke
again
“You have one more wish, what shall you have?” Cinderella
looked
over to Gizmo, who was now quivering in the corner with
fear.
“I wish for you to transform my old cat, Gizmo, into a
beautiful
and handsome young man.” Magically, Gizmo suddenly
underwent
so fundamental a change in his biologicial make up, that
when
he stoof before her, he was a boy, so beautiful the like of
which
she nor the world had ever seen, so fair indeed that birds
begun
to fall from the sky at his feet.
The
Fairy Godmother said
“Congratulations Cinderella! Enjoy your
new
life.” With a blazing shock of
bright blue electricity, she was
gone.
For a few moments, Gizmo and
Cinderella looked into each
other’s
eyes. Cinderella sat,
breathless, gazing at the most
stunningly
perfect boy she had ever seen.
سیندرلا
اکنون حدودا ۷۰ ساله است . بعد از سپری کردن یک زندگی با شاهزاده ای که اکنون مرده
است ، او با شادمانی بروی صندلی راحتی اش نشسته و به تماشای جهانی که از جلوی
ایوانش میگذرد میپردازد . برای همصحبتی او گربه ای دارد که گیزمو نامیده میشود .
در یک بعد از ظهر آفتابی ،ناگهان جادوگری اشکار شد .سیندرلا به او گفت :جادوگر بعد
از این همه سال که گذشته اینجا چه کار میکنی . جادوگر پاسخ داد خب سیندرلا من
تصمیم داشته ام سه ارزویت را براورده کنم از زمانی که شما این زندگی خوب را داشته
ای تا این زمان که اخرین ملاقاتمان است . ایا چیزی وجود دارد که هنوزم دلت آن را
ارزو کند .
سیندرلا خیلی شادمان شده بود بعد از تفکری متمرکزانه زیر لب با خودش اولین ارزویش
را زمزمه کرد . من ارزو میکنم انقدر ثروتمند باشم که ورای ادراک باشد. بلافاصله
صندلی راحتی اش تبدیل به قطعه ای از طلا شد .سیندرلا گیج شد و گفت : آه، متشکرم
جادوگر. جادوگر گفت : این کمترین کاریست که میتوانم انجام دهم .
دومیت ارزویت چیست ؟ سیندرلا نگاهی به بدن نحیفش کرد و گفت : ارزو میکنم که جوان
شوم و زیبایی جوانی ام دوباره برگردد.
بلافاصله رویای او به واقعیت پیوست و رخسار زیبای جوانی اش بازگردانده شد.سیندرلا
احساس هیجانی در درون خودش کرد به خاطر این که سالها خواب بوده و جوانی و نیروی
فراموش شده اش تبدیل به انچه که او به دنبال ان است .سپس جادوگر گفت شما یک ارزوی
دیگر بیشتر ندارید چه خواهی خواست ؟
سیندرلا نگاهی به طرف گیزمو کردکه اکنون در گوشه ای از ترس میلرزید . من ارزو
میکنم که گربه ی سالخورده ام به یک جوانی بسیار زیبا و خوش چهره تبدیل کنی . به
طور سحر امیزی ناگهان گیزمو یک تغییرات کلی بیولوزیکی را متحمل شد او یک پسر شد
انقدر زیبا که شبه او را در دنیا ندیده بود انقدر منصف و زیبا که پریانی از اسمان
به پایش افتادند. جادوگر گفت : تبریک میگوییم سیندرلا . از زندگی جدیدت لذت ببر .
برای یک لحظه کوتاه گیزمو و سیندرلا به چشمان یکدیگر نگاه کردند .
سیندرلا نشست و نفسش را در سینه حبس کرد و خیره شده بود به پسر کامل و اعجاب
انگیزی که او تا کنون ندیده بود .
§
 به نام خدا
	                                                  به نام خدا