آقا و خانم ياتس يك دختر داشتند. اسم او كارول بود، و 19 سالش بود. كارول با والدينش زندگي و در يك اداره كار مي‌كرد. او چندين دوست داشت، اما او هيچكدام از پسرها را خيلي دوست نداشت.

 

در آن زمان او يك مرد جوان مؤدب را ملاقات كرد. نام او جرج وات بود، و او در يك بانك نزديك اداره او كار مي‌كرد. آن‌ها اكثرا با هم بيرون مي‌رفتند، و او دو بار به خانه‌ي والدين كارول رفت، و هفته‌ي گذشته كارول پيش پدرش رفت و گفت، "پدر، من قصد دارم با جرج وات ازدواج كنم. او ديروز اينجا بود"

 

پدرش گفت "آه، بله، او پسر خوبي است، اما آيا پولي دارد"

 

دختر با عصبانيت پاسخ داد "آه، از دست شما مردها! شما همه مثل هم هستيد، من جرج را در اول ماه جون ملاقات كردم و در دومين روز ملاقات او به من گفت، آيا پدر شما پولدار است؟