حكیمانه / نیت پاک
او مدتها همانجا مینشست و گاهی مانند کودکان با ماسههای رودخانه بازی میکرد. آن روز او داشت با ماسههای کنار رودخانه، قصری زیبا میساخت. جلوی قصر باغچه ای درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت، نگاه کرد. خاتون بزرگ، همسر هارون خلیفه با یکی ازخدمتکارانش به طرف او میآمدند. بهلول بدون توجه به آنها به کارش ادامه داد. همسر خلیفه رسید و بالای سر بهلول ایستاد.
پرسید:
بهلول، چه میسازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت میسازم.
همسر هارون که میدانست، بهلول شوخی میکند. پرسید: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت: آری میفروشم.
خاتون پرسید: قیمت آن چند دینار است؟
بهلول با همان جدیت پاسخ داد: صد دینار.
خاتون گفت: من آن را از تو میخرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد مینویسم
و به تو میدهم.
خاتون بزرگ لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری
رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانهاش
برگشت.
همان شب، خاتون، همسر هارون خلیفه، خواب عجیبی دید. خواب دید که وارد
باغ بزرگ و زیبایی شده است در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات رنگارنگ تزئین
شده بودند.
گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به
خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها جلو آمد و ورقی طلایی رنگ به خاتون بزرگ داد و
گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریدهای !!!
صبح زود همسر خلیفه از خواب بیدار شد و با خوشحالی ماجرای خریدن بهشت
از بهلول و خوابی را که دیده بود را برای همسر هارون خلیفه تعریف کرد. هارون خلیفه
هم درنگ نکرد و همان صبح زود، یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت: اگر مبلغ بیشتری میخواهی بگو، حاضرم بدهم. فقط یکی از آن بهشتها را به من بفروش.
بهلول گفت: اگر هزار دینار هم بدهی، نمیفروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید: آخر، چرا به من نمیفروشی؟
