داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی
The girl's walking behind us,' said the first man quietly
'But how can you see her then?' asked his friend
The first man smiled and said, 'I can't see her, but I can see the young men's
eyes
دو پيرمرد با شخصيت در يك خيابان آرام
در پاريس زندگي ميكردند. آنها دوست و همسايه بودند، و اغلب در روزهايي كه هوا
خوب بود براي پيادهروي به خيابان ميرفتند.
شنبهي گذشته براي پيادهروي به كنار
رودخانه رفتند. خورشيد ميدرخشيد، هوا گرم بود، تعداد زيادي گل در همه جا روييده
بود، و قايقهايي كه در آب بودند.
دو مرد با خوشحالي يك ساعت و نيم قدم
زدند، و در آن هنگام يكي از آنها به ديگري گفت، چه دختر زيبايي.
اون يكي گفت: دختر زيبا كجاست كه مي
توني ببينيش؟ من نميتونم ببينمش. فقط دو تا مرد جوان را دارم ميبينم كه روبري ما
در حال قدم زدن هستند.
مرد اولي به آرومي گفت: دختر داره پشت
ما راه مياد
دوستش گفت: پس چگونه ميتوني اونو
ببيني
مرد اولي لبخند زد و گفت: من اونو
(دخترو) نميتونم ببينم، اما چشماي آن دو مرد جوان رو كه ميتونم ببينم.